در گاه رسمی گروه خبری خورشید

تحریریه گروه خبری خورشید شاهرود

در گاه رسمی گروه خبری خورشید

تحریریه گروه خبری خورشید شاهرود

علی بابا و موسسه مالی و اعتباری چهل*

علی رضا اسلامی | دوشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۳:۰۶ ب.ظ

ماه ها بود که علی بابا از کار بیکار شده بود و هر روز که می گذشت بیشتر و بیشتر

فشار زندگی را احساس می کرد. دیگر از طلاهایی که از غار چهل دزد بغداد برداشته بود

خبری نبود یاسمین هم که حالا مادر چند فرزند قد و نیم قد بود گاهی خلقش تنگی

می کرد و دق و دلی خودش از روزگار را سر بیچاره علی بابا خالی می کرد.

روزها به همین منوال می گذشت تا اینکه علی بابا تصمیم گرفت دوباره پاتکی به

غار چهل دزد بغداد بزند. یک روز صبح زود که از فشار زندگی بی خواب شده بود دل

را به دریا زد و راهی خارج شهر شد . بیابان پشت بیابان و کوه پشت کوه رفت و رفت

تا به جلوی در غار رسید .آنقدر هیجان و ترس داشت که متوجه اوضاع دگر گون شده

غار و تابلو سر در آن نشد. هنوز برای باز شدن در غار اسم رمز «کنجد کنجد باز شو »را

نگفته بود که در خود به خود باز شد.با تعجب و ترس پا به درون غار گذاشت .از چیزی

که میدید کم مانده بود شاخ در بیاورد.غار روشن ونورانی پر از میز و صندلی های شیک

و تر و تمیز بود .کیسه های طلا هم مرتب توی قفسه ها چیده شده بودند .هنوز محو

این تغییر دکوراسیون بود که با شنیدن صدای خشدار و آشنایی از جا پرید .با لکنت

گفت «ببخشید من من .... » صاحب صدای آشنا که زخم خنجر کهنه ای روی صورتش

داشت نگذاشت حرف علی بابا تمام شود دستی به سبیل بلندش کشید و با مهربانی

گفت : « بله شما را شناختم مشتری قدیمی خودمان هستید. خیلی خوش آمدید بانک

چهل در خدمت شماست. » دهان علی بابا همانطور از تعجب باز مانده بود. «بانک...

چهل...شما... » دوباره رئیس سابق دزدها با لبخند حرف علی بابا را قطع کرد. «خواهش

می کنم به گذشته فکر نکنید ما تصمیم گرفته ایم یک کار آبرومند انجام بدهیم .بعد از

آن اتفاقاتی که بین ما و شما افتاد و ما به زندان خلیفه رفتیم. دستجمعی تصمیم گرفتیم

توبه کنیم و دنبال یک کار شرافت مندانه برویم .این شد که این غار رو تغییر کاربری

دادیم و تبدیل به یک بنگاه مالی و اعتباریش کردیم. اوضاع مان هم از قبل بهتراست . ما

همه اینها را مدیون شما هستیم . »علی بابا که احساس می کرد این بار تیرش به سنگ

خورده با لبخندی مایوسانه سری تکان داد و با گفن این جمله که از ملاقات شما خیلی

خوشحال شدم از در بانک خارج شد. هنوز دو قدم دور نشده بود که یکی از چهل دزد

سابق از غار بیرون دوید و مچ دستش را گرفت .- «کجا تشریف می برید قربان جناب

مدیر فرمودند اجازه ندهم بروید. لطفا بفرمایید داخل. »

چهار ستون بدن علی بابا از ترس به لرزه در آمده بود .احساس می کرد الانه که سر

از بدنش جدا کنن.دوباره وارد بانک شد مدیر بانک با لبخند گفت «کجا تشریف می

برید آقای علی بابا. بنده احساس کردم شما مشکلی دارید و برای همین زحمت این

مسافرت سخت را متحمل شدید و به اینجا آمده اید. » علی بابا با لکنت چیزی گفت که

مفهوم نبود. رئیس ادامه داد : «اگر مشکل مالی دارید رو دربایستی نکنید ما در خدمتتان

هستیم. » علی بابا چیزی را که می دید باور نمی کرد و زبانش هم بند آمده بود سری به

علامت تایید تکان داد. مدیر لبخند زیبایی زد و با انگشت اشاره زخم صورتش را خاراند.

علی بابا گفت «راستش را بخواهید قربان برای پول به اینجا آمده بودم. » رئیس قهقهه ای

زد و گفت «خب این را زودتر میگفتی دوست من. بانک چهل به منظور گره گشایی از

زندگی شما عزیزان است که افتتاح شده است. حال مشکلتان با چقدر حل میشود. » علی

بابا با انگشتانش عدد دو را نشان داد و گفت « دو کیسه طلا » لبخند روی صورت رئیس

محو شد و جایش را به جدیت خاصی داد. خیلی موقر گفت «بله ...دو کیسه طلا.. موردی

ندارد آقا فقط لطف بفرمایید اینجا را امضا کنید. » بعد چند صفحه کاغذ جلوی علی بابا

گذاشت و علی بابا خوشحال و خندان یکی یکی آنها را امضا کرد و انگشت زد. سپس دو

کیسه طلا  گرفت و راهی بغداد شد.

سر راه یک جعبه شیرینی گلمحمدی (دانمارکی سابق) خرید وبه خانه رفت و ماجرا را برای یاسمین تعریف

کرد . هردو با شکر کردن خدا تصمیم گرفتند دوباره مغازه روغن زیتون فروشیشان را باز

کنند. با کمک بچه ها مغازه را آب و جارو کردند و خمره ها را شستند. ومغازه را پر از

جنس کردند .اما بازار خبری نبود و فروش آنچنانی نداشتند. خرج خانه را که می دادند

چیزی تهش برای پس انداز نمی ماند. چند ماهی به همین منوال گذشت تا اینکه یک

روز؛ نامه ای در خانه شان آمد. «جناب آقای علی بابا بغدادی به اطلاع می رساند با

توجه به عدم پرداخت دیون توسط حضرتعالی به موسسه مالی و اعتباری چهل پرونده

حضرتعالی به دادگاه ارسال شده است. لطفا برای تعیین تکلیف به موسسه

مالی و اعتباری چهل مراجعه بفرمایید.» علی بابا با خواندن نامه

خشکش زد.  یاسمین هم زد زیر گریه . «حتما اشتباهی شده »علی بابا این

را گفت و راهی غار چهل دزد بغدادشد. خلاصه بگم پرونده علی بابا را

واقعا به دادگاه فرستاده بودند و علی بابا باید 4 کیسه بعلاوه یک کیسه

هزینه وکیل به موسسه مالی اعتباری چهل می داد. ولی رئیس با دست و

دلوازی به علی بابا پیشنهاد داد «اگر دوکیسه از بدهیت را بدهی ما

می توانیم 4 کیسه به تو وام بدهیم تا هم بدهیت را کامل صاف کنی

هم یک سرمایه ای برای ادامه کارت داشته باشی .» این شد که علی بابا

مجبور شد همه سرمایه مغازه رو یکجا و زیر قیمت بفروشد و با اندکی

قرض و قوله دو کیسه بانک را بدهد. با وام جدیدی هم که گرفت کل

بدهی را تسویه کرد. ولی پس از چند ماه دوباره این نامه نگاریها تکرار

شد و اینبار علی بابا که باید 9 کیسه به بانک می داد به علت عدم

توانایی پرداخت به زندان افتاد.

دیروز خبر دار شدم که طلب موسسه مالی و اعتباری چهل به علت تاخیر

در پرداخت به 15 کیسه طلا رسیده است. یاسمین قصد دارد با فروختن

خانه و مغازه علی بابا را از زندان آزاد کند و سپس برای همیشه همراه

خانواده بغداد را به مقصد شاهرود ترک کند. چون شنیده است که در

شاهرود اینچنین موسسه های مالی و اعتباری وجود ندارد و مردم آنجا

هنوز با قرض الحسنه مشکلات مالیشان را حل می کنند.

مطلبی که مطالعه فرمودید در شماره منهی 3 خورشید چاپ شده بود و همانطور که متوجه شدید طنز محض و کاملا غیر واقعی!!! بود. و هرگونه شباهت داستان به زندگی ما شاهرودی ها و شباهت اسامی کاملا اتفاقی بوده است.                                                                                                                        علی رضا اسلامی


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی