روسیاه پیروز
پیرمرد تا کمر درون سطل بزرگ زباله خم شده بود. تنها تکیهگاهش نوک پنجه پاهایی بود که آن هم گاهی از زمین جدا میشد. گویا تقدیرش را اینگونه نوشته بودند که همیشه یک لقمه نان حلال را به سختی درآورد. هنگامی که در سیاهی درون سطل، قوطیهای خالی روغن و نوشابه و ظروف پلاستیکی را میدید لبخندی زیبا چروکهای صورتش را چند برابر میکرد، طوری که انگار گنجی یافته است.
این کار برایش سخت نبود. بریده شدن دستانش با شیشه شکستههای قاطی در زبالهها ؛ بوی بد پوشک بچهها و بوی گندیدگی آزارش نمیداد. به کار سخت عادت داشت. 25 سال از زندگیاش را در عمق کوهها و تونلها تیشهزنان، زغال استخراج کرده بود. علت این که بوی مشمئز کننده زباله ها آزارش نمی داد این بود که نمی توانست نفس عمیق بکشد، گرد زغال ریههایش را از بین برده بود.
کار کردن را عار نمیدانست ولی همیشه نگران بود که مبادا دامادش بفهمد این روزها نان سفره اش را از چه راهی بدست میآورد. نگران بود مبادا یک روز که درون زبالهها دنبال چیز بدردبخوری میگردد، آن شال دور صورتش , کنار برود و دوستی، آشنایی او را ببیند و به حالش ترحم نماید.
هرچه قدر خودش صبور و تودار بود و کمتر لب به شکایت میگشود، همسرش اینگونه نبود. مدام نفرین میکرد. از خودش و بختش شروع میکرد و تا ساختمان 6 طبقه صندوق بازنشستگان فولاد و پشت میز نشینانش را بینصیب نمیگذاشت. وقتی صدای سرفههای بیامان پیرمرد را میشنید با مشت به سینه میکوبید و لعنت و نفرین خود را نثار وزیر و وکیل مملکت میکرد. گاهی هم به پیرمرد بد و بیراه میگفت که چرا دنبال دریافت حقوق معوقه چند ماهه خود نمیرود و آنها را از این وضع رقت انگیز نجات نمی دهد.پیرزن میدانست که تقصیری متوجه مردش نیست و بعد از چند دقیقه که آرام میگرفت در حالی که با مشت پشت کمر پیرمرد میکوبید تا سرفههایش بند بیاید باقی گریه هایش را همراه خسخس سینه این کارگر سابق معادن زغال سنگ البرز شرقی میکرد.